7فان

مدل لباس مجلسی مردانه زنانه بچه گانه عروس نامزدی کیف کفش صندل پالتو کت و شلوار ایرانی خارجی اروپایی جواهرات النگو انگشتر

7فان

مدل لباس مجلسی مردانه زنانه بچه گانه عروس نامزدی کیف کفش صندل پالتو کت و شلوار ایرانی خارجی اروپایی جواهرات النگو انگشتر

داستان این قانون بیمارستان داستان کوتاه طنز

داستان آموزنده,داستان,داستان قانون بیمارستان,داستانک,داستان این قانون بیمارستان,سایت سرگرمی,داستانهای قرآنی,داستان کوتاه عاشقانه,داستان کوتاه طنز,قانون بیمارستان,بیمارستان,داستان عاشقانه

داستان این قانون بیمارستان داستان کوتاه طنز

پیرمردی در حالی که کودکی زخمی و خون‌آلود را در آغوش داشت با سرعت وارد بیمارستان شد و به پرستار گفت: «خواهش می‌کنم به داد این بچه برسید. ماشین بهش زد و فرار کرد.» پرستار گفت: «این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو قبل از بستری و عمل پرداخت کنید.» پیرمرد گفت: «اما من پولی ندارم. حتی پدر و مادر این بچه رو هم نمی‌شناسم. خواهش می‌کنم عملش کنید. من پول رو تا شب فراهم می‌کنم و براتون میارم.» پرستار گفت: «با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید.» اما دکتر بدون اینکه به کودک نگاهی بیندازد گفت: «این قانون بیمارستانه، اول پول بعد عمل. باید پول قبل از عمل پرداخت بشه.» صبح روز بعد همان دکتر سر مزار دختر کوچکش ماتش برده بود و به دیروز می‌اندیشید واقعا پول این‌قدر با ارزشه؟. منبع:yekibood.ir

بیمارستان, داستان, داستان آموزنده, داستان عاشقانه, داستان قانون بیمارستان, داستان کوتاه طنز, داستان کوتاه عاشقانه, داستانک, داستانهای قرآنی, سایت سرگرمی, سرگرمی, قانون بیمارستان

داستان این قانون بیمارستان

داستان, داستان آموزنده, داستانک, سرگرمی, سایت سرگرمی

 

داستان آموزنده,داستان,داستان قانون بیمارستان,داستانک,داستان این قانون بیمارستان,سایت سرگرمی,داستانهای قرآنی,داستان کوتاه عاشقانه,داستان کوتاه طنز,قانون بیمارستان,بیمارستان,

پیرمردی در حالی که کودکی زخمی و خون‌آلود را در آغوش داشت با سرعت وارد بیمارستان شد و به پرستار گفت: «خواهش می‌کنم به داد این بچه برسید. ماشین بهش زد و فرار کرد.»
پرستار گفت: «این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو قبل از بستری و عمل پرداخت کنید.»
پیرمرد گفت: «اما من پولی ندارم. حتی پدر و مادر این بچه رو هم نمی‌شناسم. خواهش می‌کنم عملش کنید. من پول رو تا شب فراهم می‌کنم و براتون میارم.»
پرستار گفت: «با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید.»
اما دکتر بدون اینکه به کودک نگاهی بیندازد گفت: «این قانون بیمارستانه، اول پول بعد عمل. باید پول قبل از عمل پرداخت بشه.»
صبح روز بعد همان دکتر سر مزار دختر کوچکش ماتش برده بود و به دیروز می‌اندیشید واقعا پول این‌قدر با ارزشه؟.
منبع:yekibood.ir



مطالب بیشتر از سایت ما

داستان عاشقانه داستان عاشقانه

داستان آموزنده داستان آموزنده

داستان کوتاه عاشقانه داستان کوتاه عاشقانه

داستان عاشقانه داستانی عاشقانه و پند آموز

داستان احساسی داستان احساسی

حکایت دوستی خاله خرسه حکایت دوستی خاله خرسه

حکایت کوتاه حکایت کوتاه

حکایت آموزنده حکایت آموزنده

عکس های تمرین تیم ملی ایران در برزیل 2014 جام جهانی 2014

کاریکاتور های مفهومی تصاویر طنز

داستان عاشقانه داستانی عاشقانه و پند آموز

داستانی عاشقانه و پند آموز,داستان خانوادگی,داستان عاشقانه,داستانهای جذاب,داستان پند آموز,داستانهای آموزنده,داستانهای زیبا,سایت سرگرمی,داستانهای عاشقانه

داستان عاشقانه داستانی عاشقانه و پند آموز

عکس العمل کاملاً غیر منتظره شوهر یک رفتار فراکُنشی بود. کودک مرده بود و برگشتنش به زندگی محال. هیچ نکته ای برای خطا کار دانستن مادر وجود نداشت. بعلاوه اگر او وقت میگذاشت و خودش بطری را سرجایش قرار می داد، آن اتفاق نمی افتاد. هیچ دلیلی برای مقصر دانستن وجود ندارد. مادر نیز تنها فرزندش را از دست داده و تنها چیزی که در آن لحظه نیاز داشت دلداری و همدردی از طرف شوهرش بود. آن همان چیزی بود که شوهرش به وی داد.

داستان پند آموز, داستان خانوادگی, داستانهای آموزنده, داستانهای جذاب, داستانهای زیبا, داستانهای عاشقانه, داستانی عاشقانه و پند آموز, سایت سرگرمی, سرگرمی

داستان عاشقانه

داستان

داستان،داستان عاشقانه،داستان آموزنده،داستان کوتاه عاشقانه،داستان کوتاه طنز،داستانک،داستانهای قرآنی

داستانی عاشقانه و پند آموز,داستان خانوادگی,داستان عاشقانه,داستانهای جذاب,داستان پند آموز,داستانهای آموزنده,داستانهای زیبا,سایت سرگرمی,داستانهای عاشقانه

پس از ۱۱ سال زوجی صاحب فرزند پسری شدند. آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را بسیار دوست داشتند. فرزندشان حدوداً دو ساله بود که روزی مرد بطری باز یک دارو را در وسط آشپزخانه مشاهده کرد و چون برای رسیدن به محل کار دیرش شده بود به همسرش گفت که درب بطری را ببندد و آنرا در قفسه قرار دهد. مادر پر مشغله موضوع را به کل فراموش کرد.

پسر بچه کوچک بطری را دید و رنگ آن توجهش را جلب کرد به سمتش رفت و همه آنرا خورد. او دچار مسمومیت شدید شد و به زمین افتاد. مادرش سریع او را به بیمارستان رساند ولی شدت مسمومیت به حدی بود که آن کودک جان سپرد. مادر بهت زده شد و بسیار از اینکه با شوهرش مواجه شود وحشت داشت.

وقتی شوهر پریشان حال به بیمارستان آمد و دید که فرزندش از دنیا رفته رو به همسرش کرد و فقط سه کلمه بزبان آورد.

فکر میکنید آن سه کلمه چه بودند؟

شوهر فقط گفت: "عزیزم دوستت دارم!"

عکس العمل کاملاً غیر منتظره شوهر یک رفتار فراکُنشی بود. کودک مرده بود و برگشتنش به زندگی محال. هیچ نکته ای برای خطا کار دانستن مادر وجود نداشت. بعلاوه اگر او وقت میگذاشت و خودش بطری را سرجایش قرار می داد، آن اتفاق نمی افتاد. هیچ دلیلی برای مقصر دانستن وجود ندارد. مادر نیز تنها فرزندش را از دست داده و تنها چیزی که در آن لحظه نیاز داشت دلداری و همدردی از طرف شوهرش بود. آن همان چیزی بود که شوهرش به وی داد.

گاهی اوقات ما وقتمان را برای یافتن مقصر و مسئول یک روخداد صرف می کنیم، چه در روابط، چه محل کار یا افرادی که می شناسیم و فراموش می کنیم کمی ملایمت و تعادل برای حمایت از روابط انسانی باید داشته باشیم. در نهایت، آیا نباید بخشیدن کسی که دوستش داریم آسان ترین کار ممکن در دنیا باشد؟ داشته هایتان را گرامی بدارید. غم ها، دردها و رنجهایتان را با نبخشیدن دوچندان نکنید.

اگر هرکسی می توانست با این نوع طرز فکر به زندگی بنگرد، مشکلات بسیار کمتری در دنیا وجود می داشت.

حسادت ها، رشک ها و بی میلی ها برای بخشیدن دیگران، و همچنین خودخواهی و ترس را از خود دور کنید و خواهید دید که مشکلات آنچنان هم که شما می پندارید حاد نیستند.

منبع:pcparsi.com

داستان عاشقانه 

مطالب بیشتر از سایت ما

داستان احساسی داستان احساسی

حکایت دوستی خاله خرسه حکایت دوستی خاله خرسه

حکایت کوتاه حکایت کوتاه

حکایت آموزنده حکایت آموزنده

عکس های تمرین تیم ملی ایران در برزیل 2014 جام جهانی 2014

کاریکاتور های مفهومی تصاویر طنز

عکس های خنده دار تصاویر طنز

عکس های خنده دار عکسهای خنده دار

جدید ترین و خفن ترین عکس های خنده دار سری 3 کاریکاتور و تصاویر طنز

ضرب المثل نقل کفر ، کفر نیست ضرب المثل فارسی

داستان احساسی داستان احساسی

داستان عاشقانه,داستان خانوادگی,داستانهای زیبا,داستانهای جذاب,سایت سرگرمی,داستان پند آموز,داستانی عاشقانه و پند آموز,داستان احساسی,داستان زیبا,داستان های احساسی,داستانهای عاشقانه

داستان احساسی داستان احساسی

( سلام مژگان ، میدانم الان که داری نامه را میخوانی من از چشمت افتاده ام ، اما دوست دارم چیز هائی در مورد آن شاخه گل خشکیده برایت بنویسم . تا بدانی زمانی که زیبائی آن گل مرا به هوس انداخت تا آن را برایت بچینم ، میدانستم گل در منطقه خطرناکی روییده ، اما چون تو را خیلی دوست داشتم و میخواستم قشنگترین چیز ها برای تو باشد . جلو رفتم و . . .

داستان پند آموز, داستان خانوادگی, داستان زیبا, داستان عاشقانه, داستان های احساسی, داستانهای جذاب, داستانهای زیبا, داستانهای عاشقانه, داستانی عاشقانه و پند آموز, سایت سرگرمی, سرگرمی

داستان احساسی

داستان

داستان عاشقانه,داستان خانوادگی,داستانهای زیبا,داستانهای جذاب,سایت سرگرمی,داستان پند آموز,داستانی عاشقانه و پند آموز,داستان احساسی,داستان زیبا,داستان های احساسی,داستانهای عاشقانه,

داستان زیبای شاخه گل خشکیده ،یکی از بینظیر ترین داستانهای عاشقانه میباشد، پیشنهاد میشود این داستان را بخوانید و از آن لذت ببرید!

” قد بالای ۱۸۰، وزن متناسب ، زیبا ، جذاب و …

این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند.

توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم .

چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام لا اقل از لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد . تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک کرده بودم ، همچون عکسی همه جا همراهم بود .

تا اینکه دیدار محسن ، برادر مرجان ، یکی از دوستان صمیمی ام به تصویر خیالم جان داد و آن را از قاب ذهنم بیرون کشید

 

از این بهتر نمیشد. محسن همانی بود که میخواستم ( البته با کمی اغماض!) ولی خودش

بود . همان قدر زیبا ،با وقار ، قد بلند ، با شخصیت و …

 

در همان نگاه اول چنان مجذوبش شدم که انگار سالها عاشقش بوده ام و وقتی فردای آن روز

مرجان قصه ی دلدادگی محسن به من را تعریف کرد ، فهمیدم که این عشق یکطرفه نیست.

وای که آن روز ها چقدر دنیا زیباتر شده بود . رویاهایم به حقیقت پیوسته بود و دنیای واقعی در نظرم خیال انگیز مینمود.

 

به اندازه یی که گاهی وقت ها میترسیدم نکند همه ی اینها خواب باشد .

 

اما محسن از من مشتاق تر بود و به قدری در وصال مان عجله داشت که میخواست قبل از

رفتن به سربازی به خواستگاری ام بیاید و با هم نامزد بشویم.

 

ولی پدرم با این تعجیل مخالفت کرد و موضوع به بعد از اتمام دوران خدمت محسن موکول شد.

 

محسن که به سربازی رفت ، پیوندمان محکم تر شد . چرا که داغ دوری ، آتش عشق را در

وجودمان شعله ورتر کرده بود و اگر قبل از آن هفته یی یک بار با هم تماس داشتیم ، حالا هر

روز محسن به من تلفن میکرد و مرتب برایم نامه مینوشت.

 

هر بار که به مرخصی می آمد آن قدر برایم سوغاتی می آورد که حتی مرجان هم حسودی

اش میشد !

 

اما درست زمانی که چند روزی به پایان خدمت محسن نمانده بود و من از نزدیکی وصال مان در پوست خود نمیگنجیدم ، ناگهان حادثه یی ناگوار همه چیز را به هم ریخت .

 

انفجار یک مین باز مانده از جنگ منجر به قطع یکی از پاهای محسن شد

 

این خبر تلخ را مرجان برایم آورد همان کسی که اولین بار پیام آور عشق محسن بود .

 

باورم نمیشد روزهای خوشی ام به این زودی به پایان رسیده باشند .چقدر زود آشیان آرزوهایم  ویران شده بود و از همه مهمتر سوالاتی بود که مرا در برزخی وحشتناک گرفتار کرده بود . آیا من از شنیدن خبر معلولیت محسن برای خودش ناراحت بودم یا اینکه . . .

 

آیا محسن معلول ، هنوز هم میتوانست مرد رویاهایم باشد ؟ آیا او هنوز هم در حد و اندازه

های من بود ؟!

 

منی که آن قدر ظاهر زیبای شوهر آینده ام برایم اهمیت داشت !!

 

محسن را که آوردند هنوز پاسخ سوالاتم را نیافته بودم و با خودم در کشمکش بودم .

 

برای همین تا مدتها به ملاقاتش نرفتم تا اینکه مرجان به سراغم آمد .

 

آن روز مرجان در میان اشک و آه ، از بی وفایی من نالید و از غم محسن گفت . از اینکه او

بیشتر از معلولیتش ، ناراحت این است که چرا من ، به ملاقاتش نرفته ام .

 

مرجان از عشق محسن گفت از اینکه با وجود بی وفائی من ، هنوز هم دیوانه وار دوستم دارد و

 

از هر کسی که به ملاقاتش می رود سراغم را میگیرد.

 

هنگام خداحافظی ، مرجان بسته یی کادو پیچی شده جلویم گرفت و گفت:

 

این آخرین هدیه یی است که محسن قبل از مجروحیتش برایت تهیه کرده بود . دقیقا نمیدونم

توش چیه اما هر چی هست ، محسن برای تهیه ی اون ، به منطقه ی مین گذاری شده رفته

بود و . . . این هم که می بینی روی کادوش خون ریخته ، برای اینه که موقع زخمی شدن ، کادو دستش بوده و به خاطر علاقه ی به تو ، حاضر نشده بود اون رو از خودش دور کنه .

 

بعد نامه یی به من داد و گفت :

 

این نامه رو محسن امروز برای تو نوشت و گفت که بهت بگم :

 

( نامه و هدیه رو با هم باز کنی )

 

مرجان رفت و ساعت ها آن کادوی خونین در دستم بود و مثل یک مجسمه به آن خیره مانده

بودم اما جرات باز کردنش را نداشتم .

 

خون خشکیده ی روی آن بر سرم فریاد میزد و عشق محسن را به رخم میکشید و به طرز فکر

پوچم ، میخندید.

 

مدتی بعد یک روز که از دانشگاه بر میگشتم وقتی به مقابل خانه مان رسیدم ، طنین صدای

آشنائی که از پشت سرم می آمد ، سر جایم میخکوبم کرد .

 

_ سلام مژگان . . .

 

خودش بود . محسن ، اما من جرات دیدنش را نداشتم .

مخصوصا حالا که با بی وفائی به ملاقاتش نرفته بودم .

چطور میتوانستم به صورتش نگاه کنم !

مدتی به همین منوال گذشت تا اینکه دوباره صدایم کرد

و این بار شنیدن صدایش لرزه بر اندامم انداخت .

_ منم محسن ، نمی خوای جواب سلامم رو بدی ؟

در حالی که به نفس نفس افتاده بودم بدون اینکه به طرفش برگردم گفتم

 

_ س . . . . سلام . . .

_ چرا صدات میلرزه ؟ چرا بر نمی گردی ! نکنه یکی از پاهای تو هم قطع شده که نمیتونی این کار رو بکنی ؟

 

یا اینکه نکنه اونقدر از چشات افتادم که حتی نمی خوای نگام کنی ! . . .

 

این حرفها مثل پتک روی سرم فرود می آمدند . طوری که به زور خودم را سر پا نگه داشته

بودم .

 

حرفهایش که تمام شد . مدتی به سکوت گذشت و من هنوز پشت به او داشتم .

 

تا وقتی که از چلق و چلق عصایش فهمیدم که دارد میرود .

 

آرام به طرفش برگشتم و او را دیدم ، با یک پا و دو عصای زیر بغلی . . . کمی به رفتنش نگاه

کردم ، ناگهان به طرفم برگشت و نگاهمان به هم گره خود .

 

وای ! که چقدر دوست داشتم زمین دهان باز میکرد و مرا می بلعید تا مجبور نباشم آن نگاه

سنگین را تحمل کنم .

 

نگاهی که کم مانده بود ستون فقراتم را بشکند !

 

چرایش را نمیدانم . اما انگار محکوم به تحمل آن شرایط شده بودم که حتی نمیتوانستم چشمهایم را ببندم .

 

مدتی گذشت تا اینکه محسن لبخندی زد و رفت . . .

 

حس عجیبی از لبخند محسن برخاسته بود . سوار بر امواج نوری ، به دورن چشمهایم رخنه

کرد و از آنجا در قلبم پیچید و همچون خون ، از طریق رگهایم به همه جای بدنم سرایت کرد .

 

داخل خانه که شدم با قدمهای لرزان ، هر طور که بود خودم را به اتاقم رساندم و روی تختم ولو شدم . تمام بدنم خیس عرق شده بود . دستهایم می لرزید و چشمهایم سیاهی میرفت . اما

 

قلبم . . .

قلبم با تپش میگفت که این بار او میخواهد به مغزم یاری برساند و آن در حل معمائی که از

حلش عاجز بودم کمک کند .

 

بله ، من هنوز محسن را دوست داشتم و هنوز خانه ی قلبم از گرمای محبتش لبریز بود که

چنین با دیدن محسن ، به تپش افتاده بود و بی قراری میکرد.

 

ناخودآگاه به سراغ کادو رفتم و آن را گشودم . داخل آن چیزی نبود غیر از یک شاخه گلی

خشکیده که بوی عشق میداد .

 

به یاد نامه ی محسن افتادم و آن را هم گشودم .

 

( سلام مژگان ، میدانم الان که داری نامه را میخوانی من از چشمت افتاده ام ، اما دوست دارم چیز هائی در مورد آن شاخه گل خشکیده برایت بنویسم . تا بدانی زمانی که زیبائی آن گل مرا به هوس انداخت تا آن را برایت بچینم ، میدانستم گل در منطقه خطرناکی روییده ، اما چون تو را خیلی دوست داشتم و میخواستم قشنگترین چیز ها برای تو باشد . جلو رفتم و . . .

بعد از مجروحیتم که تو به ملاقاتم نیامدی ، فکر کردم از دست دادن یک پا ، ارزش کندن آن گل را نداشته .

 

اما حالا که درام این نامه را می نویسم به این نتیجه رسیده ام که من با دیدن آن گل ، نه فقط به خاطر تو ، که درواقع به خاطر عشق خطر کردم و جلو رفتم ، عشق ارزش از دست دادن جان را دارد ، چه برسد به یک پا و … )

 

گریه امانم نداد تا بقیه ی نامه را بخوانم . اما همین چند جمله محسن کافی بود ، تا به تفاوت درک عشق ، بین خودم و محسن پی ببرم و بفهمم که مقام عشق در نظر او چقدر والا است و در نظر من چقدر پست ….

 

چند روزی گذشت تا اینکه بر شرمم فایق آمدم . به ملاقات محسن رفتم و گفتم که ارزش

عشق او برای من آن قدر زیاد است که از دست دادن یک پایش در برابر آن چیزی نیست و از او خواستم که مرا ببخشد.

 

اکنون سالها ست که محسن مرا بخشیده و ما درکنار یکدیگر زندگی شیرینی را تجربه میکنیم.

 

ما ، هنوز آن کادوی خونین و آن شاخه گل خشکیده را به نشانه ی عشق مان نگه داشته

ایم..! “

 

منبع:topforum.ir

مطالب بیشتر از سایت ما

حکایت دوستی خاله خرسه حکایت دوستی خاله خرسه

حکایت کوتاه حکایت کوتاه

حکایت آموزنده حکایت آموزنده

عکس های تمرین تیم ملی ایران در برزیل 2014 جام جهانی 2014

کاریکاتور های مفهومی تصاویر طنز

عکس های خنده دار تصاویر طنز

عکس های خنده دار عکسهای خنده دار

جدید ترین و خفن ترین عکس های خنده دار سری 3 کاریکاتور و تصاویر طنز

ضرب المثل نقل کفر ، کفر نیست ضرب المثل فارسی

ضرب المثل کفگیر به ته دیگ خورده ضرب المثل فارسی