7فان

مدل لباس مجلسی مردانه زنانه بچه گانه عروس نامزدی کیف کفش صندل پالتو کت و شلوار ایرانی خارجی اروپایی جواهرات النگو انگشتر

7فان

مدل لباس مجلسی مردانه زنانه بچه گانه عروس نامزدی کیف کفش صندل پالتو کت و شلوار ایرانی خارجی اروپایی جواهرات النگو انگشتر

داستان عاشقانه داستان عاشقانه

داستان عشقولانه کوتاه,داستان آموزنده,داستان عاشقانه,داستانه عاشقانه,داستان کوتاه عاشقانه,داستان عشقولانه,داستانهای خواندنی,داستان عاشقانه مرا بغل کن,داستانک,داستان کوتاه طنز,داستنهای جداب عاشقانه,داستان عاشقانه,داستانهای قرآنی,سایت سرگرمی,داستان

داستان عاشقانه داستان عاشقانه

روزی زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد. شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى‌ حمل و نقل کالا در شهر استفاده مى‌کرد براى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد. زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت: «مرا بغل کن.» زن پرسید: «چه کار کنم؟» و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد. با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود. به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند.

داستان, داستان آموزنده, داستان عاشقانه, داستان عاشقانه مرا بغل کن, داستان عشقولانه, داستان عشقولانه کوتاه, داستان کوتاه طنز, داستان کوتاه عاشقانه, داستانک, داستانه عاشقانه, داستانهای خواندنی, داستانهای قرآنی, داستنهای جداب عاشقانه, سایت سرگرمی, سرگرمی

داستان عاشقانه

داستان،داستان عاشقانه،داستان آموزنده،داستان کوتاه عاشقانه،داستان کوتاه طنز،داستانک،داستانهای قرآنی

داستان عشقولانه کوتاه,داستان آموزنده,داستان عاشقانه,داستانه عاشقانه,داستان کوتاه عاشقانه,داستان عشقولانه,داستانهای خواندنی,داستان عاشقانه مرا بغل کن,داستانک,داستان کوتاه طنز,داستنهای جداب عاشقانه,

روزی زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد. شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى‌ حمل و نقل کالا در شهر استفاده مى‌کرد براى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد. زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت: «مرا بغل کن.»
زن پرسید: «چه کار کنم؟» و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد. با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود. به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند.


شوهرش با تعجب پرسید: «چرا؟ تقریبا به بیمارستان رسیده ایم.»
زن جواب داد: «دیگر لازم نیست، بهتر شدم. سرم درد نمی کند.»
شوهر همسرش را به خانه رساند ولى هرگز متوجه نخواهد شد که گفتن همان جمله ى ساده ى «مرا بغل کن» چقدر احساس خوشبختى را در قلب همسرش باعث شده که در همین مسیر کوتاه، سردردش را خوب کرده است.
عشق چنان عظیم است که در تصور نمی گنجد. فاصله ابراز عشق دور نیست. فقط از قلب تا زبان است و کافی است که حرف های دلتان را بیان کنید.
منبع:yekibood.ir

داستان عاشقانه

مطالب بیشتر از سایت ما

داستان آموزنده داستان آموزنده

داستان کوتاه عاشقانه داستان کوتاه عاشقانه

داستان عاشقانه داستانی عاشقانه و پند آموز

داستان احساسی داستان احساسی

حکایت دوستی خاله خرسه حکایت دوستی خاله خرسه

حکایت کوتاه حکایت کوتاه

حکایت آموزنده حکایت آموزنده

عکس های تمرین تیم ملی ایران در برزیل 2014 جام جهانی 2014

کاریکاتور های مفهومی تصاویر طنز

عکس های خنده دار تصاویر طنز